صدای مردم
رفیق فاطمه مدرسی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ از کادرهای برجسته سازمان مخفی نوید بود و پس از انقلاب ۱۳۵۷ در تشکیلات غیرعلنی حزب یکی از اعضا رهبری کمیته تهران و عضو مشاور کمیتهٴ مرکزی حزب تودهٴ ایران، بود.
او در ششم فروردین سال ۱۳۶۸ اعدام شد. فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که در سال ۱۳۶۸ گفته می شود با “حکم ویژه” در زندان اوین تیرباران و اعدام شد…
«گیرم هزار همچو تو را ناپدید کرد
دستان خونفشان پلیدان نابکار
گیرم هزارها چو تو بر دار برکشید
اندیشه تو نیز تواند کشد به دار؟
زمستان سپری میشود، و درختهای حیاط زندان جوانه میزنند. شکنجه گر و دستیارش در اتاق شکنجه بیهوده درتلاش پایان دادن به داستان زناند. زن قهرمانی نیست که نویسنده اش به دلخواه سرنوشت او را رقم زند. زن خود داستان خود را رقم میزند. او را به شکنجهگاه میبرند، و این بار از او می خوهند… چیزی بنویسد… پیشنهادشان ظاهرا رنگی خیرخواهانه دارد، اما زن از آن بوی شگردی زیرکانه می شنود که به قصد تهی کردن زن از معنای خودش پیش کشیده است…. از برون ساکت، اما از درون پرخروش… چند روز پس از سال نو، زن، فاطمه، سیمین، فردین، به جرم پافشاری بر باورهایش و اندیشه هایش به چوخه اعدام سپرده میشود.»
زن، براستی زن بود، دلیر بود
برگرفته از دنیا، دوره هفتم، سال دوم، شماره ۲ ، آبان ۱۳۷۹
****
باید چکامه یی بسراییم از سنگ، از زمردهای سبز، چکامه یی از نیروی جادویی خورشید و سلاح بامداد که بر کرانه های تاریکی و تلخی می درخشد. اینجا آوردگاه مهیبی است. در یک سو شکنجه گران جان و روان آدمیزاد، و در سوی دیگر، انسانی با جسمی نحیف، خصالی والا و سراسر شور و عشق. انسانی، به بلندای تاریخ پر شکوه نبرد بشریت بر ضد ظلم و جور. انسانی در شمایل پرومته و به سوزانی آتش مقدسی که بشریت را از جهل و تاریکی نجات داد، «جوردانو بُرونو» یی که برای فرو افکنده شدن به آتش ظلم، تاریک اندیشی و تقدس کور آماده است. و او خود خوب می دانست که، سرگذشت گذشتگان و پیشینیان ، سرگذشت پر رنج انسان، اگرچه سرگذشت زیستن در ظلمات یأس انگیز، سنت های عتیق و حاکمیت ضحاکان مار دوش و «پاپ» ها و «آیت الله» های دروغین انسان سوز بوده است ولی آینده انسان در گرو همین نبرد اسطوره ای و چشم به راه طلوع فجر صادق است. و خود، در اسارت، و در تشبیه وضع خود با «ُبرونو» ها و «گالیله» ها بدرستی گفته بود: «… گالیله گفت، خب آقایان! هرچه شما می گویید. زمین ثابت است. و آنها هم دست از سر او برداشتند و او باز برای شاگردانش اثبات می کرد که زمین ثابت نیست و دور خورشید می چرخد. پدیده یی که در حال حاضر از بدیهی ترین چیزهاست. اما این آقایان از دادگاه های انکیزاسیون هم بدترند. اول می خواهند بگویی: آقایان! واقعیت دیگر این واقعیت نیست. بعد این می شود علامت ضعف و ترس برای آنها. یک قدم می آیند جلو و می گویند: حالا خودت را نفی کن. اندیشه ات را، هستی ات را … همین طور باید قدم به قدم بروی عقب و آنها بیایند جلو. تا آنجا که دیگر چیزی به عنوان یک انسان از ما باقی نماند. آنها خواهان حذف کامل تک تک ما هستند. تا پایان مرز حذف انسانیت و شرف خودمان. پس باید در همان قدم اول محکم ایستاد…»…
و چقدر با شکوه و دیدنی بود این ایستادگی و در مقابل زبونی جانواران انسان نمایی که خسته و عرق ریزان از فرود آوردن تازیانه بر پیکری پر درد و خون آلود، از حقارت خود به خشم می آمدند. و اگرچه جسم او را همچون گلبرگ های گلی ارغوانی پرپر کردند، ولی روان و اندیشه سترگش پیروز و سربلند بر فراز شکنجه گاه در پرواز است، و نوید آینده یی روشن و رها از تاریک اندیشی، جهل و جنایت را به نسل های جوان از راه رسیده بشارت می دهد. درود بر این پرواز گستاخ که به سوی پهنۀ زمردین آسمان، تا بلندای رویای جاودانگی پرواز کرد و امید و آرمان هایش بر پرچم گلگون سپاه میلیونی توده های رنج و زحمت حک شد.
مزدوران پلید ارتجاع، سربازان «گمنامی» که به فرمان نمایندگان «خدا بر روی زمین»، چنین مرزهای شرارت، رذالت و جنایت را درهم نوردیده بودند، برای درهم شکستن «سیمین» ماه ها او را مدام شکنجه کردند. بدنش آن چنان شکسته و تکه تکه بود، که رویش پتو می انداختند و آنگاه برای آزار روانش او را به سلولش می بردند که در آن دخترک کوچک چند ماهه اش «نازلی» چشم انتظار مادر بود. جلادان در آرزوی آهی و ناله یی کشیک می کشیدند ولی «سیمین» با چهره یی خندان به نازلی اش می رسید و عشق سوزانش مرهم دردهای بی شمار جسمش بود. مقاومت اسطوره ایش زبانزد همه زندانیان سیاسی بود. در اثر دفعات بسیار «تعزیر»، در مدت کوتاهی کاهش وزن شدیدی پیدا کرده بود. از بیماری های کلیوی و ریوی رنج می برد. شکنجه گران مجال بهبود و ترمیم پاهای او را به وی نمی دادند و هر بار روی زخم های باند پیچی شده اش، او را شلاق می زدند. مقاومت اعجاب انگیز او حتی شکنجه گران را به تحسین او واداشته بود. روزی در پشت در اطاق بازجویی صدای یکی از بازجو ها شنیده می شد که به دیگری می گفت: «این سیمین هم عجب موجود عجیبی است ! حیف که توده ای است …»
شکنجه گران از انواع حیله ها و ابزارها برای درهم شکستن روحیه مقاومت «سیمین» بهره جستند. یکی از نمونه های این ترفندها، استفاده از برخی از افراد مسئول بود که زیر شکنجه در هم شکسته شده بودند. در اواخر خرداد ماه سال ۱۳۶۲، وقتی بازجو ها، و از آنجمله مأموران آموزش دیده ساواک شاه، در بند مشترک، برای درهم شکستن روحیه او، یکی از این افراد درهم شکسته و بریده حزب را، در شکنجه گاه، به بالای سرش بردند، تا «سیمین» را نصحیت کند که: «مقاومت نکن، بی فایده است. همه ما خیانت کار هستیم. من وظیفه خود می دانم به تو بگویم که ما راه اشتباه رفته ایم.» رفیق «سیمین» با تنی رنجور و زخمی از درد تازیانه، ولی با اراده یی پولادین، پاسخ داد: «هر دوی ما به وظیفه خودمان عمل می کنیم. من به وظیفه خودم که راز داری و وفاداری است و تو به وظیفه خودت که خیانتکاری است. من بهتر از هرکس دیگری به وظایف خودم آشنا هستم.»
خانواده رفیق فاطمه مدرسی با کمک پاره ای محافل روحانی موفق شد بین او و پدرش که در بستر مرگ بود، یک ملاقات ترتیب بدهد. رژیم که تصور می کرد، شاید آخرین کلمات پدر “سیمین” در بستر مرگ بتواند خللی در روحیه مقاوم او به وجود آورد، با این ملاقات موافقت کرد و رفیق شهید سیمین را با پوشش دلخواه رژیم، همراه تعداد زیادی پاسدار از زندان اوین به خانه آوردند . این ملاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما همین چند دقیقه کافی بود تا او از جنایتی هول انگیز خبر بدهد. هنگامی که در محاصره پاسداران خانه راترک می کرد، ناگهان فریاد کشید: این جنایتکاران “رحمان” را کشتند! قهرمان ما را تکه تکه کردند! اما او دهان باز نکرد… “پاسداران امانش ندادند و کیسه ای را که همراه داشتند، روی سرش کشیدند و با مشت ولگد سوار اتومبیلی کردند که با آن از اوین آمده بودند. “سیمین” پس از این ملاقات مستقیما به سلول انفرادی منتقل شد.
بخش هایی از بیوگرافی رفیق فاطمه مدرسی که در فروردین ۱۳۶۸تیرباران شد.
برگرفته از کتاب شهیدان توده ای ( از صحفه ۴۳۷ تا ۴۴۰)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر