لارا بارسقیان، شهروندخبرنگار، تهران
پس از گذشت ۴۰ سال از اجباری شدن «حجاب» برای زنان و دختران در نظام جمهوری اسلامی ایران و مجبور کردن آنها به رعایت حجاب با استفاده از زور و گشتهای پلیس و بسیج، همواره این موضوع یکی از دغدغههای مهم زنان و فعالان اجتماعی در ایران و خارج از ایران بوده است.
شهروندخبرنگار «ایران وایر» به یک بوستان ویژه زنان در تهران رفته و با شهروندان گفتوگو کرده است.
***
اینکه چند مرد تصمیم بگیرند تا برای نوع پوشش دهها زن و دختر ایرانی تصمیمگیری کنند، به واقع تصمیمی عقلانی و درست به نظر نمیرسد و امروزه کار به جایی رسیده که پیامکهای جریمه و احضار به پایگاههای پلیس برای آن دسته از زنانی که حجاب مطلوب جمهوری اسلامی ایران را در خودروی خود رعایت نکردهاند، هم ارسال میشود.
اعمال قانون حجاب اجباری علاوه بر سختیهای متداولی که بر زنان ایرانی تحمیل کرد، موجب افزایش بیماری پوکی استخوان به دلیل نرسیدن نور خورشید به بدن زنان ایرانی و کمبود «ویتامین دی» در آنها نیز شده است. طبق گزارشی که پزشكان دانشگاه «علوم پزشكي تهران» در سال ۱۳۸۲ به دفتر امور زنان استانداری تهران ارائه کردند، بيماری پوكی استخوان نزد زنان ایرانی بهويژه زنانی كه در شهرهای بزرگ زندگی میكنند، به سرعت رو به افزايش است. گزارشی که موجب شد تا در اواخر دولت «محمد خاتمی» و سپس در دولت «محمود احمدینژاد» طرح احداث «پارک مخصوص بانوان» مطرح و پیگیری شود تا زنان بتوانند در این پارکها بدون حجاب و روسری ورزش و تفریح کنند.
نخستین بوستان برای زنها در سال ۱۳۸۷ افتتاح شد و در ادامه و تا پایان سال ۱۳۹۹ شش بوستان اختصاصی زنها به نامهای «بهشت مادران، پردیس بانوان، بوستان نرگس، مجموعه شهربانو و بوستان ریحانه» در نقاط مختلف تهران احداث و شروع به فعالیت کردهاند.
در حالی که موافقان ایجاد پارکهای ویژه زنها در این سالها عموما مسئولان و کارگزاران دولتی و حکومتی بودهاند، اما فعالان حقوق زنان در ایران مانند «نسرین ستوده» و «نرگس محمدی» به شدت نسبت به این طرح اعتراض داشتند و آن را برابر با «تفکیک جنسیتی و بیعدالتی علیه زنها و منفک کردن زن از جامعه» دانستهاند.
برای پیگیری بیشتر و جویا شدن نظر زنان تهرانی درباره این نوع پارکها، سری به بوستان «بهشت مادران» در مرکز تهران زدم. پارکی که به عنوان اولین بوستان ویژه زنان در تهران و در تاریخ ۲۲اردیبهشت ۱۳۸۷ افتتاح و بهرهبرداری شد.
«نرگس» که به نظر میرسید، حدود ۵۰ سال سن داشته باشد؛ گفت: «ورزش بدون حجاب اجباری قطعا حس خوبی دارد. من نمیگویم که میخواهم لختوعور باشم در خیابان، اما میگویم مگر چه میشود، اگر بتوانیم با همین شلوار و تیشرت در کوچه و خیابان و پارکهای آزاد راه برویم؟ من و دخترم که گاهی اوقات واقعا از حجاب در این گرما عاصی میشویم و برای ورزش چارهای نداریم جز به همین پارک پناه بیاوریم، اما مثلا دخترم که سر کار میرود هم دائم از پوشیدن حجابی که دوستش ندارد، شاکی است و آرزو دارد که به خارج کشور برود تا بتواند آزادانه کار و تفریح و زندگی کند.»
خانم بعدی که نامش «سارا» بود و حدود ۲۵ سال سن داشت، میگوید: «من واقعا یکی از آرزوهایم این است که بتوانم همین شکلی در خیابان راه بروم. اصلا نمیتوانم این مسئولین را درک کنم. آخر مگر مقاومت و مخالفت زنان با حجاب اجباری را نمیبینند؟ طرف نافش را با پیِرسینگ بیرون میاندازد و بعد یک روسری زوری روی سرش میکشد تا بگوید این حجاب را نمیخواهد. من نمیدانم این مسئولین میخواهند خودشان را گول بزنند یا چی؟ بله من هم ترجیحم این است که بتوانم آزادانه و هرطور که دلم میخواهد لباس بپوشم.»
در ادامه به سراغ گروه چندنفرهای از دختران نوجوان ۱۶ تا ۱۹ ساله رفتم. با آنها همصحبت شدم و البته اینکه با توجه به سن کم، جملات بسیار قابل تاملی را به زبان آوردند.
«یگانه» میگفت: «معلوم است که دوست ندارم در کوچه و خیابان و پارک باحجاب باشم. در خانواده ما هیچکس حجاب ندارد و پدر من هم کاری با ما ندارد. اینکه من بخواهم با چه تیپ و لباسی بگردم، چرا باید برای یک عده غریبه مهم باشد و برای آن تصمیم بگیرند؟ مالکیت بدن خودمان را هم نداریم؟ چرا باید برای تمام زنهای یک مملکت تصمیم بگیرند که چه بپوشند؟ باز با این حال دائم در مترو و خیابان تن و بدنم میلرزد که نکند الان گشت ارشاد مرا بازداشت کند! یعنی در واقع این ناامنی را همین حکومت ایجاد میکند، نه مردان دیگر.»
یگانه در ادامه افزود: «حالا باز چون پدر من باشعور است، میدانم که درک میکند و اگر بازداشت هم شوم، میآید دنبالم و تعهد میدهد؛ اما برخی دیگر از پدرها و مادرها هم خیلی با دختران خود خشن برخورد میکنند و در ضمن در مدت بازداشت هم با ما خیلی بد برخورد میکنند، همین ماموران وحشی...»
«سروناز» در ادامه صحبت دوستش گفت: «بله، قشنگ وحشی هستند و با همهچیز تو کار دارند. گوشیات را هم میگیرند و چک میکنند. هرطور بخواهند با تو رفتار میکنند و طوری تحقیرت میکنند که انگار ارث پدرشان را خوردهای.»
«آیسان» گفت: «اگر شما واقعا مرتکب یک جرمی شوی و پلیس بازداشتت کند، خب قابل درک است؛ اما اینکه شما میدانی کاملا بیگناهی و فقط به خاطر پوشیدن لباس مورد علاقهات باید تنبیه و تحقیر بشوی و عذرخواهی کنی و تعهد بدهی، واقعا عذابآور است و خیلی زور دارد. من که انشاالله تا چند سال دیگر از ایران میروم تا راحت شوم؛ اما واقعا دلم برای خودم و همنسلهای خودم میسوزد. خانم جان، من وقتی عکسهای جوانی مادربزرگم را میبینم، خجالت میکشم که به خودم بگویم جوان! اگر آنها جوانی کردند، پس ما دقیقا چه غلطی داریم میکنیم؟ چه شد که مردم انقلاب کردند؟»
و «ملیسا» نیز افزود: «ما آرزویمان این است که با همین اکیپمان و همین لباس راحت بیرون برویم. یا آن لباسهای خوشگلمان را بپوشیم و در خیابانها و پاساژها راه برویم. کنار دریا بیکینی بپوشیم. اینها آرزوهای بزرگی هستند؟»
نمیدانستم باید به این نوجوانان سرخورده چه بگویم. در مسیرم به خانم میانسال دیگری برخورد کردم. «مهری» خانم میگفت: «من به علت اعتقادات مذهبیام، حتی اگر امکانش هم باشد باز دوست ندارم بیحجاب باشم، اما واقعا سوالم این است که چرا باید حجاب اجباری باشد؟ کجای اسلام گفته که تا هزاران سال بعد هم حکومتها زنها را مجبور به پوشیدن روسری و مانتو کنند؟ چرا زنانی که اعتقادی به حجاب ندارند باید مجبور شوند که مانند من در کوچه و خیابان ظاهر شوند؟ من دو تا دختر دارم که آنها نیز هردو خودشان حجاب را با میل خود انتخاب کردهاند؛ اما هر دو انتخاب حجاب دلخواه را حق همه زنان میدانند و با حجاب اجباری مخالفاند. اصلا این حجاب اجباری باعث نفرت همه زنها از خود حجاب اسلامی شده و مردم را با دین بد کرده است. ظاهرا مغز توی کله این مسئولین و آخوندها نیست.»
بعد از این خانم، با دو دختر جوان برخورد کردم که هر دو احتمالا حدود ۲۵ سال سن داشتند.
«آیدا» در پاسخ به سوال من گفت: «وای! بله که دوست دارم بدون حجاب باشم. به نظرم حجاب اجباری یکی از بدترین شکنجههایی است که میشود نسبت به یک خانم روا داشت. ما در خانواده خود از نظر پوشش کاملا آزاد هستیم و مانند اکثریت خانوادههای ایرانی در مهمانیها و عروسیها خبری از حجاب نیست، اما این وضعیت رعایت حجاب اجباری در بیرون خانه، واقعا برایم مثل شکنجه روانی است. دلم برای خودم و سایر دختران ایرانی خیلی میسوزد که اینجا به دنیا آمدهایم.»
دوستش «صحرا» نیز گفت: «ما در مهمانیهای خانوادگی مانند دوستم آزادی پوشش نداریم و هنوز باید شال سرمان کنیم، اما من همیشه از این اجبار خانوادگی در خانه و اجبار حکومتی در بیرون بیزار بوده و هستم. از چند سال پیش و دوران نوجوانی تصمیم گرفتهام که به خارج مهاجر کنم تا حداقل آنجا بتوانم آزاد باشم. یعنی گفتم میروم آنجا کار میکنم و برای خودم مستقل میشوم، مثلا در همین ترکیه. امیدوارم به زودی بتوانم بروم، اما آنقدر همهچیز گران شده و قیمت دلار و لیر هم آنقدر بالا رفته که نمیدانم میشود یا خیر. الان به این پارک میآیم تا حداقل چند ساعت سرم باد بخورد و آفتاب به پوستم برسد و مثلا برای خودم شبیهسازی کنم که خارج هستم (با خجالت میخندد) بهخدا... حداقل یک ذره باد به لای موهایم و زیر پیراهنم برود.»
«تینا» نیز خانم سی و اندی ساله بود که میگفت مهمترین دلیل حضورش در پارک بانوان، توصیه پزشکش برای جذب ویتامین دی طبیعی است.
تینا گفت: «من چون کمبود ویتامین دی دارم به اینجا میآیم و راه میروم یا با لباس باز به زیر نور آفتاب مینشینم. همیشه دکترم میگوید که خانمهای ایرانی کمبود ویتامین دی دارند، یا دلیل اینکه موهایشان اینقدر میریزد هم این است که دائم روسری به سر دارند. بله من هم خیلی دوست دارم که بتوانم همین شکلی یا اصلا به هر شکلی که دلم میخواهد در خیابانها برگردم.»
خانم «ترابی» فرد دیگری بود که به همراه دو دختر و دو عروس خود به پارک «بهشت مادران» آمده بودند و از وضعیت فعلی بسیار شاکی بودند. او گفت: «خب هرکسی هرطور که دوست دارد باید لباس بپوشد. نان و غذا و کار و معیشت و خانه مردم را که فراهم نمیکنند، تازه دستور هم میدهند که چطور لباس بپوشیم؟ والله که خیلی پررو هستند. مگر در تمام دنیا زنان آنطور که دلشان میخواهد لباس نمیپوشند؟ تازه این حجاب اجباری برای مردان هم تا حدودی وجود دارد. پسر من چرا نمیتواند در این گرما مثلا با شلوارک تا سر کوچه برود یا در پارک ورزش کند؟ مگر کسی میخواهد لخت شود؟ مگر من که خودم در دوران دوره شاه خدابیامرز هجده سالم بود، لخت میگشتم؟ باور کنید همهچیز ما با قاعده و درست بود. حتی یونیفرم مدرسهمان هم آنقدر قشنگ بود که ما کیف میکردیم. آن مومن با چادر میگشت و بقیه هم هرچی که دوست داشتند. همه هم کنار هم خوش و خرم بودند. اینها را که برای دخترها و عروسهایم تعریف میکنم، بیچارهها فقط حسرت میخورند و آه میکشند. آخر مگر جوانهای ما چه میخواهند؟ اینها آرزوهای کوچکی هستند. من که دائم به بچهها میگویم بروند از این خرابشده. مادر هستم، دوست دارم عزیزانم کنارم باشند، اما نمیتوانم عذابشان را هم ببینیم.»